تنهایی خیلی اذیتم می کرد. خسته شده بودم. دنبال یک چیز تازه می گشتم که در آن دخمه ی تاریک و خالی پیدا نمی شد. دیدن یک لکه ی نور خورشید شده بود تمام آرزوم.
نوشته های روی دیوار را از بس خوانده بودم، حفظ شده بودم. رفیق هام شده بودند سوسک ها و مورچه ها. سر و کله ی یکیشان که پیدا می شد، به زور می توانست از دستم فرار کند. یکی دوساعت باش حرف می زدم. بازی می کردم. خودم را باش سرگرم می کردم که لااقل یک مدت تنهاییم را فراموش کنم، تا فکر و خیال دست از سرم بردارد، ولی این جانورها هم تاقچه بالا می گذاشتند. دیر به دیر پیدایشان می شد. لابد به هم می گفتند «از اون طرف ها نرو، فلانی یک تخته ش کمه، اگه گیرش بیفتی حالا حالاها دست از سرت برنمی داره.»
به خودم گفتم «جانورها هم ممنوع الملاقاتت کرده ن بیچاره.»
یک بار از توالت که برمی گشتم، دیدم یک روزنامه مچاله شده افتاده توی سطل آشغال. دلم لک زده بود برای ورق زدن روزنامه، برای شنیدن صدای جرق و پرقش. دست کم یکی دو ساعت مشغولم می کرد، نمی گذاشت به چیزی فکر کنم؛ به خانواده، به زندگی، به اسارت. دولا شدم برش دارم که سرباز نگذاشت.
هیچ فکر نمی کردم که این ها کابوس باشد. همه چیز را قبول کرده بودم. از همان وقتی که به هوش آمدم و بخیه ی لبم تازه تمام شده بود، اسارتم را باور کردم. تا جایی که می شد، سعی کردم از خدا گله و شکایت نکنم. خیلی سخت بود ولی هنوز می شد تحمل کرد. می گفنم «این تقدیرم بوده، هر چی خودش بخواد.» حس می کردم مخصوصا من را انداخته توی این وضعیت که به خودش نزدیک ترم کند. تمیز که نبودم، حمام هم نبود، نمازهام را با تیمم می خواندم؛ نمازهای خوب نمازهای دل چسب.
هنوز که هنوز است گاهی هوس می کنم برگردم به آن روزها، به خاطر حس و حال نمازهاش. گاهی البته آن قدر به م فشار می آمد که دیگر دست خودم نبود. این آیه هی توی ذهنم تکرار می شد «فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره فمن یعمل مثقال ذره شرا یره.» مثل برزخ، همه یکباره، خوب و بد، پیش چشمم مجسم می شد و بدهایش اذیتم می کرد؛ سیلی که زده بودم توی گوش خواهرم، همیشه جلو چشمم بود. وقت و بی وقت برای کارهایی که پدر و مادرم را ناراحت کرده بود، گریه می کردم. آرزو می کردم کاش پیشم بودند و ازشان عذر خواهی می کردم، می گفتم غلط کردم.
راوی: آزاده منصور کاظمیان
به نقل از سایت جامع آزادگان
خواستم برایت هدیه بگیرم
گل گفت: که مرا بفرست که مظهر زیباییم
برگ گفت: که مرا بفرست که مظهر ایستادگی ام
بید گفت: که مرا بفرست که مظهر ادبم که همیشه سر به زیر دارم
به فکر فرو رفتم و
سرم را به زیر انداختم به ناگاه قلبم را دیدم
که بهترین چیز در زندگیم هست
به ناگه فریاد زدم
که قلبم را می فرستم چون
او
خود زیباست، مظهر ایستادگیست
سربه زیر و با نجابتست
تولدت مبارک
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از طرف مورچه و موریچ !
دنیای حیوانات بسیار بزرگ و زیباست به طوری که در گوشه گوشه دنیای آن ها شگفتی های بی نظیری وجود دارد. مورچه های یکی از گونه های شگفت انگیز دنیا هستند که هنوز هم داشنمندان مواردی در مورد ان ها نمی دانند. مورچه های بافنده که به صورت بومی در ویتنام زندگی می کنند یکی از قوی ترین حیوانات روی زمین هستند. این مورچه ها به عنوان وزنه بردارهای حرفه ای در میان حشرات شناخته می شود و زور زیاد خصوصیت اصلی آن ها به حساب می آید. مورچه ها را زمانی که یک دانه برنج به دوش دارند دیده اید ولی مورچه بافنده می تواند یک فلفل بزرگ و یا حتی مداد را به راحتی بلند کرده و به لانه اش ببرد. آن ها معمولا خانه های بسیار بزرگی می سازند تا آذوغه ای که حمل می کنند را در آن قرار دهند. این مورچه ها هر کدام نزدیک به 4 تا 10 میلیمتر طول دارند و هیچ حالت تندخو یا خراب کاری نیز در آن ها دیده نشده است. این مورچه ها معمولا از مواد غذایی که روی زمین افتاده است استفاده می کنند و به درختان آسیب نمی زنند از این رو کشاورزان نیز با آن ها کاری ندارند.
ضمن تبریک میلاد حضرت علی (ع) و روز پدر به حکایتی از فریدالدین عطار نیشابوری در موضوع مورچه اشاره می کتم:
حضرت علی(ع) در راهی می رود که ناگهان مورچه ای را لگد می کند. مورچه از ناتوانی دست و پا می زند. علی(ع) از این وضع اندوهگین می شود و بسیار می گرید و به مورچه کمک می کند تا دوباره راه برود. شب هنگام، پیامبر(ص) به خواب حضرت علی(ع) می آید و به او می گوید که دو روز در آسمان ها، به سبب ناراحتی آن مورچه، اضطراب و اندوه حکمفرما بود و بهتر است که او در راه رفتن شتاب نکند و با دقت به اطراف بنگرد. او مورچه ای را لگد کرده که همواره مشغول ذکر خداوند بوده است. علی(ع) بسیار ناراحت می شود و لرزه بر اندامش می افتد. پیامبر(ص) به او مژده می دهد که همان مورچه از او شفاعت کرده است و نباید دیگر نگران باشد.
مورچه هر روز صبح زود سر کار میرفت و بلافاصله کارش را شروع میکردبا خوشحالی به میزان زیادی محصول تولید میکرد
رئیسش که یک شیر بود، ازاینکه میدید مورچه میتواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود
بنابر این بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد
اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ساعت ورود و خروج بود
او همچنین برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت
عنکبوتی هم مدیریت بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت
شیر از گزارشات سوسک لذت میبرد و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید
را توصیف میکند تهیه نموده که با آن بشود روندها را تجزیه تحلیل کند
او میتوانست از این نمودارها در گزارشاتی که به هیات مدیره میداد استفاده کند
بنابراین سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزری بخرد
او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد
مورچه که زمانی بسیار بهره ور و راحت بود،
از این حذ افراطی کاغذ بازی و جلساتی که بیشترین وقتش را هدر میداد متنفر بود
شیر به این نتیجه رسید که زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی
که مورچه در آن کار میکرد معرفی کند
این سمت به جیر جیرک داده شد.
اولین تصمیم او هم خرید یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود
این مسئول جدید یعنی جیر جیرک هم به یک عدد کامپیوتر و یک دستیار شخصی
که از واحد قبلی اش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهینه سازی استراتژیک
کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد
اکنون واحدی که مورچه در آن کار میکرد به مکان غمگینی تبدیل شده بود که دیگر هیچ کسی در آن جا نمیخندید و همه ناراحت بودند
در این زمان بود که جیر جیرک، رئیس یعنی شیر را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه سنجش شرایط محیطی وجود دارد
با مرور هزینههایی که برای اداره واحد مورچه میشد،
شیر فهمید که بهره وری بسیار کمتر از گذشته شده است
بنابر این او جغد که مشاوری شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود
جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد،
نتیجه نهایی این بود: تعداد کارکنان زیاد است
حدس میزنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟
مسلماً مورچه؛ چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت.
سلام و تبریک
در آغازین روزهای نوروز 1391 ضمن تبریک یه شعر ارسالی از پسر نازنینم براتون می زارم امیدوارم خوشتون بیاد:
بابایی یه شعر قشنگ واست می ذارم
بعدا بهم جایزه بده
دویدم و دویدم، به یک ماهی رسیدم،
ماهی به من آب داد، یک عالمه حباب داد،
حباب بردم تو کوچه، دادم به چندتا مورچه،
مورچه ها خوشحال شدند، مشغول فوتبال شدند،
یک مورچه توپ رو شوت زد، داور بازی سوت زد،
اهای کمی یواشتر، فوتش بکن به این ور،
این توپ فقط حبابه، شوتش کنی خرابه.
---------------
قربونت بره باباییییی
روات حدیث: میرزا پول را داد دست سبزیفروش. سبزیفروش حرف همیشگیاش را تکرار کرد.
- آقا شما با این سن و سالتون نباید بیایید خرید. شما بزرگ مائید. امر کنید خودم براتون میآرم.
میرزا جواد تهرانی مثل همیشه تبسم کرد. راه افتاد سمت خانه. آرام و آهسته با کمک عصا. کمی خمیده شده بود. رسید دم خانه. خواست کوبهی در را بزند. سبزی را داد آن دستش. نگاهش روی سبزیها ایستاد. برگشت. آرام و آهسته و با کمک عصا، اما خستهتر. رفت دم مغازهی سبزیفروش. سبزی فروش گفت: آقا! من سبزیِ خوب دادم دستتون. میرزا جواد لبخند زد و گفت: سبزی شما همیشه خوب است. آمدم این مورچه ی روی سبزیها را برگردانم خانهاش.
منبع: جهان نیوز