پاییز 1385 - مورچه دانای بابا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن کس که بی دانش دست به کاری زند، بیش از آنکه اصلاح کند تباه می سازد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
مشخصات مدیروبلاگ
 
مورچه[15]
علاقمند به مورچه ها اما از نوع کوچولو و ملوسش! البته مطمئنا هیچکدوم به ملوسی مورچه بابا نمی‏شن.

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

 

به یاد خدا  و به نام او

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در  همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه  به درون آب رفت.

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد  ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه  خود نداشت .

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من  روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .

این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."

سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))

مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

 

 

 

 

 


  
  

 

 

 

مورچه ی نری عاشق مورچه ی ماده ای شد، مورچه ی ماده گفت:مهر من آن است که این کوه خاک را از جلوی من برداری و به جای دیگری ببری، گفت باشد، می برم، همین که مشغول حمل خاک ها شد مورچه ی سوّمی آمد و از جریان باخبر شد و گفت: مگر تو این مقدار عمر داری که چنین شرطی را قبول کردی؟

مورچه ی عاشق گفت:دوست عزیزم می دانم که مرا این اندازه مهلت و عمر نیست؛ ولی به این خوشم که در طریق وصال محبوب و معشوقم هستم، به عشق او کار می کنم، و اگر هم بمیریم در راه عشق محبوبم جان داده ام.

 


  
  

 

 برف می بارید. دخترک توی ایوان رفت.

روی طناب رخت ها,برف نشسته بود.

دخترک طناب را گرفت تا سر نخورد,برفها روی زمین ریخت.

دخترک با چشم برف را دنبال کرد با خودش گفت:

یک عالمه ستاره سفید ,

یه عالمه پنبه ی یخ زده!

یک عالمه سرمای کوچولو.

و چشمش به مورچه ای افتاد که روی اب وبرف دست وپا می زد.

سر بالا کرد,ماه در اسمان نبود تا خدا را در ان ببیند.

هیچ ابری هم در اسمان نبود تا خانه ی خدا را در ان ببیند.

نشت,گفت: برای چه دست وپا می زنی ؟

و دست برد تا مورچه را نجات بدهد.

 ناگهان دست دخترک داغ شد!

سوخت.

دستش را عقب کشید.

مورچه را بالا اورد.مورچه همچنان به رفتن ادامه می داد.

قصه ی مورچه انگار فقط رفتن است,

چه روی دست باشد چه روی برف!

ایستادن برایش معنا ندارد.

دخترک گفت:مورچه!

خیلی سخت است در تاریکی و سرما غرق باشی

 و هیچ کس تو را نبیند و نجات ندهد؟

مورچه ایستاد زل زد به چشم های دخترک و گفت:

من می دانستم تابستان فصل جمع کردن دانه است,

می دانستم زمستان برفی جای قدم زدن در تاریکی نیست,

می دانستم اگر بدانم,مستحق هر جزایی هستم,

اما باز بیزون امدم و در این دریا گرفتار  شدم,

دست وپا زدم,شاید به ساحل برسم,

شاید به دانه برسم.

داشتم می خوابیدم با خودم گفتم:

کدام ساحل,کدام دانه در این تاریکی,

در این سرما من را به خاطر دارد؟

که یک دفعه داغ شدم.انگار یک نفر گرمم کرده باشد,

هر چه تقلا کردم نفهمیدم چه کسی مرا هل می دهد؟

چه کسی دستم را گرفته تا غرق نشوم؟

بعد هم تو امدی.

ببینم!تو می دانی چه کسی

در تاریکی و سرمای امشب این حوالی قدم می زده

و چشمش انقدر قوی بوده که مرا ببیند؟

اگر او را دیدی,بگو مورچه شما را دوست دارد,

چرا که برایتان مهم است حتی مورچه ای غرق نشود هدر نرود.

و شروع به رفتن کرد.

انگار هیچ وقت صحبتی نمی کرده است.

دخترک مورچه را روی لبه خشک پنجره گذاشت

و دستش را نگاه کرد.

داغ بود و از لابه لای همه راه های دستش نور بیرون می زد.

بو کشید,دستش بوی خدا می داد.

چشم هایش را بست

و دست ها یش را روی چشم هایش گذاشت و

گفت:سلام خدا!

من که می دانستم تو مورچه را نجات داده ای.

وای خدا!

امیدوارتر شدم به خودم.

اگر در تاریکی و سرمای زمین,انجا که هیچ عابری مرا نمی بیند

و حتی ماهی نیست در اسمان,و ابری هم,

و اگر به تقصیر در ان گرداب

افتاده باشم,بدانم باز تو هستی,

چشم های تو می بیند و دستت داغ است.

می خواهم قول بگیرم از تو که دستت را از من برنداری .

خدایا می خواهم این داغی دست هایت همیشه با من باشد.

با من دست می دهی خدا؟!

و دستش را پایین اورد .

ماه از پشت ابرها بیرون امده بود.

دخترک خدا را دید که برایش دست تکان می داد.

 

 

به نقل از وبلاگ (من وطنم را دوست دارم)

 


  
  

 

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت . دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید.

دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .

خدا دانه گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم نفس خداست. مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:

گاهی یادم می رود که هستی،کاشکی بیشتر می وزیدی.

خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!

مورچه گفت: این منم که گم می شوم.بس که کوچکم.بس که خرد.

نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.

خدا گفت:اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.

مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.

خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند.چشم های من همیشه بیناست.

مورچه این را می دانست اما شوق کفت و گو داشت.

شوق ادامه گفتن.

پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست .

خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.

مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.

هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم  گفت و گوست .


  
  

 

مورچه بازیگوش (یه بازی خوب) برای برداشتن آن رویش کلیک کنید

 


  
  

با یاری خدا وبلاگ حمایت از مورچه ها را آغاز می نمایم