مردی که از تنهایی با مورچه ها حرف میزد! - مورچه دانای بابا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مازاد دانشت را که به برادر بی بهره از دانشت می رسانی، صدقه تو بر او به شمار می آید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
مشخصات مدیروبلاگ
 
مورچه[15]
علاقمند به مورچه ها اما از نوع کوچولو و ملوسش! البته مطمئنا هیچکدوم به ملوسی مورچه بابا نمی‏شن.

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

 تنهایی خیلی اذیتم می کرد. خسته شده بودم. دنبال یک چیز تازه می گشتم که در آن دخمه ی تاریک و خالی پیدا نمی شد. دیدن یک لکه ی نور خورشید شده بود تمام آرزوم.

نوشته های روی دیوار را از بس خوانده بودم، حفظ شده بودم. رفیق هام شده بودند سوسک ها و مورچه ها. سر و کله ی یکیشان که پیدا می شد، به زور می توانست از دستم فرار کند. یکی دوساعت باش حرف می زدم. بازی می کردم. خودم را باش سرگرم می کردم که لااقل یک مدت تنهاییم را فراموش کنم، تا فکر و خیال دست از سرم بردارد، ولی این جانورها هم تاقچه بالا می گذاشتند. دیر به دیر پیدایشان می شد. لابد به هم می گفتند «از اون طرف ها نرو، فلانی یک تخته ش کمه، اگه گیرش بیفتی حالا حالاها دست از سرت برنمی داره.»

به خودم گفتم «جانورها هم ممنوع الملاقاتت کرده ن بیچاره.»

یک بار از توالت که برمی گشتم، دیدم یک روزنامه مچاله شده افتاده توی سطل آشغال. دلم لک زده بود برای ورق زدن روزنامه، برای شنیدن صدای جرق و پرقش. دست کم یکی دو ساعت مشغولم می کرد، نمی گذاشت به چیزی فکر کنم؛ به خانواده، به زندگی، به اسارت. دولا شدم برش دارم که سرباز نگذاشت.

هیچ فکر نمی کردم که این ها کابوس باشد. همه چیز را قبول کرده بودم. از همان وقتی که به هوش آمدم و بخیه ی لبم تازه تمام شده بود، اسارتم را باور کردم. تا جایی که می شد، سعی کردم از خدا گله و شکایت نکنم. خیلی سخت بود ولی هنوز می شد تحمل کرد. می گفنم «این تقدیرم بوده، هر چی خودش بخواد.» حس می کردم مخصوصا من را انداخته توی این وضعیت که به خودش نزدیک ترم کند. تمیز که نبودم، حمام هم نبود، نمازهام را با تیمم می خواندم؛ نمازهای خوب نمازهای دل چسب.

هنوز که هنوز است گاهی هوس می کنم برگردم به آن روزها، به خاطر حس و حال نمازهاش. گاهی البته آن قدر به م فشار می آمد که دیگر دست خودم نبود. این آیه هی توی ذهنم تکرار می شد «فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره فمن یعمل مثقال ذره شرا یره.» مثل برزخ، همه یکباره، خوب و بد، پیش چشمم مجسم می شد و بدهایش اذیتم می کرد؛ سیلی که زده بودم توی گوش خواهرم، همیشه جلو چشمم بود. وقت و بی وقت برای کارهایی که پدر و مادرم را ناراحت کرده بود، گریه می کردم. آرزو می کردم کاش پیشم بودند و ازشان عذر خواهی می کردم، می گفتم غلط کردم.

راوی: آزاده منصور کاظمیان

به نقل از سایت جامع آزادگان