روی طناب رخت ها,برف نشسته بود.
دخترک طناب را گرفت تا سر نخورد,برفها روی زمین ریخت.
دخترک با چشم برف را دنبال کرد با خودش گفت:
یک عالمه ستاره سفید ,
یه عالمه پنبه ی یخ زده!
یک عالمه سرمای کوچولو.
و چشمش به مورچه ای افتاد که روی اب وبرف دست وپا می زد.
سر بالا کرد,ماه در اسمان نبود تا خدا را در ان ببیند.
هیچ ابری هم در اسمان نبود تا خانه ی خدا را در ان ببیند.
نشت,گفت: برای چه دست وپا می زنی ؟
و دست برد تا مورچه را نجات بدهد.
ناگهان دست دخترک داغ شد!
سوخت.
دستش را عقب کشید.
مورچه را بالا اورد.مورچه همچنان به رفتن ادامه می داد.
قصه ی مورچه انگار فقط رفتن است,
چه روی دست باشد چه روی برف!
ایستادن برایش معنا ندارد.
دخترک گفت:مورچه!
خیلی سخت است در تاریکی و سرما غرق باشی
و هیچ کس تو را نبیند و نجات ندهد؟
مورچه ایستاد زل زد به چشم های دخترک و گفت:
من می دانستم تابستان فصل جمع کردن دانه است,
می دانستم زمستان برفی جای قدم زدن در تاریکی نیست,
می دانستم اگر بدانم,مستحق هر جزایی هستم,
اما باز بیزون امدم و در این دریا گرفتار شدم,
دست وپا زدم,شاید به ساحل برسم,
شاید به دانه برسم.
داشتم می خوابیدم با خودم گفتم:
کدام ساحل,کدام دانه در این تاریکی,
در این سرما من را به خاطر دارد؟
که یک دفعه داغ شدم.انگار یک نفر گرمم کرده باشد,
هر چه تقلا کردم نفهمیدم چه کسی مرا هل می دهد؟
چه کسی دستم را گرفته تا غرق نشوم؟
بعد هم تو امدی.
ببینم!تو می دانی چه کسی
در تاریکی و سرمای امشب این حوالی قدم می زده
و چشمش انقدر قوی بوده که مرا ببیند؟
اگر او را دیدی,بگو مورچه شما را دوست دارد,
چرا که برایتان مهم است حتی مورچه ای غرق نشود هدر نرود.
و شروع به رفتن کرد.
انگار هیچ وقت صحبتی نمی کرده است.
دخترک مورچه را روی لبه خشک پنجره گذاشت
و دستش را نگاه کرد.
داغ بود و از لابه لای همه راه های دستش نور بیرون می زد.
بو کشید,دستش بوی خدا می داد.
چشم هایش را بست
و دست ها یش را روی چشم هایش گذاشت و
گفت:سلام خدا!
من که می دانستم تو مورچه را نجات داده ای.
وای خدا!
امیدوارتر شدم به خودم.
اگر در تاریکی و سرمای زمین,انجا که هیچ عابری مرا نمی بیند
و حتی ماهی نیست در اسمان,و ابری هم,
و اگر به تقصیر در ان گرداب
افتاده باشم,بدانم باز تو هستی,
چشم های تو می بیند و دستت داغ است.
می خواهم قول بگیرم از تو که دستت را از من برنداری .
خدایا می خواهم این داغی دست هایت همیشه با من باشد.
با من دست می دهی خدا؟!
و دستش را پایین اورد .
ماه از پشت ابرها بیرون امده بود.
دخترک خدا را دید که برایش دست تکان می داد.
به نقل از وبلاگ (من وطنم را دوست دارم)